loading...
خنده
لیلا بازدید : 11 جمعه 15 شهریور 1392 نظرات (0)



(((آخرین دوس پسرم)))
خاطرات شخصی و خصوصی من

5

ستوان گفت: خانوم به خونه خبر دادین؟

_بله جناب سروان زنگ زدم گفتم بیان

_خب شما که رضایت نمیدین؟ میدین؟ جاییتون نشکسته؟

_نمیدونم !

پرستار گفت: الان گرمی نمیفهمی...بگو کجات درد میکنه؟

_کتفم...آی آی کتفم خیلی درد داره

_تیغه بینیت هم کبود شده...باید یه عکسبرداری بکنیازم عکس گرفتن سرم که هیچیش نبود دماغم هم نشکسته بود فقط کتفم شکسته بود که میشد استخوان ترقوه !

مامانم و خواهرم اومدن بیمارستان.....تا نصف شب توی بیمارستان درگیر بودیم...یکماه تمام کتفم به آتل بسته شده بود و خوبیش این بود که از زیر لباس مشخص نبود و میرفتم دانشگاه زیر چشمم و بینیم کبود بود همه فکر میکردن کتک خوردم ! برای همه باید توضیح میدادم که چی شده

فائده با نیشخند میگفت: اونروز توی باغ چی شد؟ خوردی زمین اینطوری شدی؟!

حتی مامانم هم فکر میکرد من جایی بودم چون رفته بود دانشگاه و من اونجا نبودم ! مامانم خیلی بیش از حد از بچگی منو کنترل میکرد و توی محدودیت زیادی بزرگ شدم...تا پیش دانشگاهی و دبیرستان سرویس شخصی داشتم...واسه همین بود که چشم و گوش بسته به محیطی مثل دانشگاه وارد شده بودم...از جنس مذکر به کلی فراری بودم ...همیشه این سرکوفت روی من بود که میگفت: من که میدونم اونروز تصادف رفته بودی جایی !

راستشو بخواین همینم بود ! رفته بودم کافی نت چت کنم ! اینکه وارد یه دنیای جدید میشدی و با غیرهمجنسات توی یه محیط امن که نمیدیدنت همصحبت میشدی خیلی جالب بود برام ! تا بحال تا اون سن که رسیده بودم با یه پسر یا مرد غریبه همکلام نشده بودم..

حتی از همکلاسیهای پسرم هم دوری میکردم و همیشه اخمام توی هم بود...

فائده ی حرام لقمه که دوستای دخترش که میگفت همکلاسای دبیرستانم هستن یه چند سالی از خودش بزرگتر بودن از صدتا دشمن بدتر بود و من که خیلی ساده بودم اینو متوجه نمیشدم...پشت سرم کلی حرفای بد و ناجور زده بود پیش همه و آخرش هم یکروز دیدم بدون اینکه چیزی بگه با دختری به اسم ریحانه دوست شده بود و روشو از من برمیگردوند توی دانشگاه...بعدها دیدم که یه دوست پسر هم برای ریحانه پیدا کرده ! فکر کنم کارش اصلا" همین بود !

از اون پس تصمیم گرفتم با کسی توی دانشگاه دوست نباشم گرچه بعدها با دختری به اسم روشنک دوستی برقرار کردم و اون شخصیتی ورای فائده داشت...


وقتی کتفم خوب شد با فائده یه روز که بین کلاسای دانشگاه بود ایستاده بودیم توی راهرو...موقع انتخاب شوراهای دانشجویی بود...فکر میکنم بهش میگفتن انجمن علمی...یه پسر قد بلند و هیکلی اومد طرفم و گفت: شما رای نمیدین؟

با تعجب نگاش کردم و ادامه داد: اون صندوق اونجاست...انجمن علمی...دوستم کاندید شده هم رشته خودتون هم هستیم ولی سال بالایی

نگاهی به فائده کردم و گفتم: چیکار کنیم؟

گفت: چه میدونم! از تو پرسید از من که نخواست ! برو دیگه...

گفتم: نه خب بیا با هم بریم....گفتین اسم دوستتون چیه آقا؟

_دوستم شاهو !

نیازی نبود بگه که خودش و دوستش کجایی هستن ! از اسامی و قد و بالا و قیافشون فهمیدم که کرد هستن! ولی به کلاسشون اصلا" نمیخورد ! خیلی شیک و باکلاس بودن جفتشون

رفتم جلوتر دیدم یه فوج پسر ردیف شدن جلوی صندوق ! دوستاش همه مثل خودش بودن ! خوش قیافه و چشم و ابرو مشکی....رای رو دادیم و تشکر کردن و برگشتیم...

به فائده گفتم: فائده چرا اینقدر پسرا به من گیر میدن؟ من که لاشی بازی درنمیارم...

گفت: خب تو آرایش میکنی ! پسرا هم عقلشون به چشمشونه گول میخوردن !!

این حرفشو نشنیده گرفتم و زدم به شوخی و خنده و گفتم: ولی عجب تیکه هایی بودن !

گفت: ببین دور و بر پسرای دانشکده نگرد اینا با همدیگه شرط میبندن سر اینکه آیا بتونن یه دخترو تور کنن یا نه ! و هر چی دختره سرسختتر باشه شرط بیشتر میچسبه بهشون!

_چرت نگو فائده...به هر حال من اهل اینجور چیزا نیستم

_خری دیگه !...

چند باری اون پسرو توی حیاط دانشکده دیدم ولی سرم پایین بود و رد شد و فائده به من گفت: دیدیش؟ همون بود ها ! چقدر تغییر کرده بود !

_کی؟

_ای بابا ! بچه مثبت ! اون پسره دیگه...

_آها ! آها !

حتی نمیدونستم اسمش چیه ! تا این حد چشم و گوش بسته و بکر بودم ...بعدش فکر میکنم فارق التحصیل شد

 ولی شاهو همچنان توی دانشکده بود...وقتی عینکشو برمیداشت شبیه شادمهر عقیلی بود و من از این میمیک چهره خیلی خوشم میومد...فصول سرد یا پاییز یه بارونی بلند کرم رنگ میپوشید با چکمه های نیمه و یه شال گردن بلند که خیلی برای دخترا جلب توجه میکرد...خیلی هم متکبر بود...خب قطعا" همچین پسری روی زمین نمی مونه! ولی عجیب بود که دوست دختری نداشت...خیلی خودشو میگرفت و اگرم با همکلاسیای دخترش دیده میشد این صرفا" برای یه گپ دوستانه و سالم بود...


+ تاریخ | پنجشنبه چهاردهم شهریور 1392ساعت | 21:25 نویسنده | ka | 4c0MMent

4

در باغ رو باز کرد...فائده منو هل داد پایین و گفت: پیاده شو دیگه میخوام بیام پایین...

_اینجا کجاست؟

_باغ محسن اینا !

_خب که چی؟ من بیام اینجا چی کنم؟

_خودت خواستی بیای ! چه میدونم ! برو واسه خودت بگرد من دلم برا محسن تنگ شده!

امدم دهنمو باز کنم هر چی دلم میخواد بارش کنم که محسن اومد و گفت: شما هم بیاین داخل ...نترسید بابا تنها نیستیم !

از بس خر بودم و ساده و البته ماجراجو رفتم داخل باغ...یه کارایی آدم میکنه که بعد از مدتها خودش تعجب میکنه ! کله ام بوی قرمه سبزی میداد اون زمان و اصلا" ترس و  احتیاطو این چیزا حالیم نبود

یه باغ زپرتی و خشک که فقط صدای کلاغ توش میومد و بیشتر شبیه حیاط خلوت ننه بزرگا بود و یه آلاچیق قراضه و قدیمی و کثیف تهش بود با یه توالت ! فائده و محسن رفتن داخل و من از داخل پنجره آلاچیق داخلو دید میزدم...تقریبا" اواخر پاییز بود و هوا داشت سرد میشد...یه اجاق نفتی خیلی قدیمی با یه پتوی شپشو  و کهنه و کثیف روی زمین بود با چندتا بشقاب و کتری و ماهیتابه و پوست میوه و تخم مرغ و شیشه خالی نوشابه و....

با اکراه داشتم نظاره میکردم که دیدم مجید همون دوست محسن جلوم واستاده و لبخند زده ! سریع جا خوردم  و خودمو عقب کشیدم...سلام داد...جوابشو ندادم و گفتم: من باید برم

گفت: کجا؟ من بابت اونروز میخواستم صحبت کنیم که...

داشت همینطور حرف میزد که من از داخل پنجره ی آلاچیق محسن و فائده رو میدیدم که سرگرم بودن !! حتی شرم هم نمیکردن که جلوی دونفر آدم خودشونو کنترل کنن ! محسن داشت شلوار فائده رو میکشید پایین که من رومو برگردوندم سمت مجید که همچنان در حال حرف زدن بود و سریع برگشتم به سمت در خروجی و تا توان داشتم دویدم ! پام پیچ خورد و خوردم محکم زمین...باز بلند شدم و به دویدنم ادامه دادم تا رسیدم به در باغ و سیمی که پیچیده شده بود دور قفل رو باز کردم و اومدم بیرون...

اونجا جای مناسبی نبود و پر از لات و اوباش اونجا پرسه میزدن...برای تاکسی منتظر ایستاده بودم یه جوری نگاه آدم میکردن انگار طرف اونکاره باشه ! با هر بدبختی ای بود یه تاکسی گیر آوردم و برگشتم دانشگاه...

دانشگاه هم کاری نداشتم از اونجا دیگه راه خونه رو بلد بودم...با یه تاکسی دیگه برگشتم خونه...تاکسی اون دست بلوار نگه داشت و من برای رسیدن باید از خیابون رد میشدم...هنوز گیج بودم...پام میلنگید و تیغ آفتاب چشمامو اذیت میکرد...دیدم یه پاترول داره از خیابون رد میشه.........

چیزی دیگه یادم نمیاد فقط چشم باز کردم دیدم روی تخت درمونگاه هستم !

یه پسره گفت: خانوم پرستار به هوش اومد !....پرستار اومد و گفت: شما تصادف کردین با این آقا !

یه مرد میانسال رو نشونم داد که ناراحت هم بود...و همچنین یه پسر عینکی هم بالای تخت ایستاده بود که نمیشناختمش ولی اون به پرسنل بیمارستان گفته بود که منو میشناسه ! یه پسر عینکی با قیافه در به داغون که میگفت: منم دانشجو هستم مثل شما !

زنگ زدن به کلانتری (اینطور مواقع تصادف بیمارستانها همین کارو میکنن) یه ستوان اومد و پرونده تشکیل داد...با قیض به پسره توپید و گفت: تو اینجا چی میخوای؟ خانوم اینو میشناسین؟!

_نه نمیشناسمش

پسره رفت...بعدش فهمیدم که این نامرد بی همه چیز در کیفمو باز کرده و تمام کیف پولمو خالی کرده و حتی به کارت تلفنم هم رحم نکرده و اونم برده بود !
+ تاریخ | پنجشنبه چهاردهم شهریور 1392ساعت | 0:19 نویسنده | ka | 7c0MMent

3

اون زمان کمتر کسی موبایل داشت...هنوز ایرانسل نیومده بود و خط اینم از اون شماره های خیلی رند و گرون بود...فائده میگفت خیلی پولداره و اون کافی نت مال خودشه...زانتیا داره...معدن دارن و....من بهش توی همون دانشگاه زنگ زدم که یه تلفن عمومی اونجا بود داخل دانشگاه...گوشیو برداشت

_الو؟

_الو؟ آقا مجید؟
_بفرمایید؟
_شما از فائده خواسته بودی من بهت زنگ بزنم؟ چیکارم داشتی؟
_هیچی ! من کاری نداشتم !

_چی؟ پس گوه خوردی منو علاف کردی مرتیکه !

تق ! گوشیو گذاشتم !...فائده که کنارم ایستاده بود به همون شماره بهش زنگ زد و مجید بهش گفته بود: این دیگه کیه؟! فکر کرده من برده اش هستم !

فائده هم گفت: خفه شو ! ...و گوشیو قطع کرد...

نمیدونم چرا زنگیدم؟! شاید دلم دوست پسر میخواست اون زمان ! خبر نداشتم که این مجیده چه آدم کثیف و قالتاق پدرسوخته ایه و عقده ای !....به فائده گفته بود که یه دختر خوب و خوشگل برام پیدا کن که پولدار هم باشه و مطیع !...بعدا" کاشف به عمل اومد که این پسر هیچی نداره و همه چی مال دوستش بوده !

در تعجب بودم که چرا فائده با وجود داشتن محسن باز هم با اینهمه پسر میپره؟! برام نامفهوم بود این چیزا ...شاید زیادی مثبت بودم !...اگر کسی ظاهر فائده رو میدید باورش نمیشد اهل اینطور کارهاست و برعکس ظاهر من میخورد که مثل اون باشم ! ...فائده دختر کثیفی بود و به خودش هیچ نمیرسید...مسواک نمیزد و دندوناش همیشه زرد بود و چون فکش جلو بود همیشه دندوناش از دهنش میزد بیرون و معلوم بود و آب دهنش هم.....بگذریم !

یکروز فائده میخواست ا محسن بره بیرون از راه دانشگاه...یه تعارف زد گفت: میخوای بیا بریم ! منم گفتم باشه میام !...گفت: بیشعور شاید خواستیم کاری کنیم ! کجا میخوای بیای؟!

چندتا بد و بیراه بارش کردم و رومو ازش برگردونم و رفتم...اومد سراغم و از دلم درآورد و گفت: بیا بریم محسن رو هم میبینی...

رفتیم در ورودی دانشگاه....حراست هم داشتند نگاه میکردن مارو...محسن با یه جیپ قدیمی آمریکایی بی در و پیکر اومد دنبال فائده...منم سوار شدم !

بعد از سلامو علیک با من راه افتاد و رفت توی محله های پایین شهر !...فائده خیلی بیریخت بود...محسن هم تعریفی نداشت ولی باز از اون بهتر بود...رفتار فائده تغییر کرد و فکر میکنم حسودیش میشد به من...منم که اسکول مشنگ بودم و چیزی نمیفهمیدم !...پسره به فائده گفت: برم نوشابه بگیرم؟...فائده بهش اشاره کرد که نه !

یه جایی شبیه ترمینال بود نگه داشت...رفت پایین در باغ مانندی رو باز کرد و گفت: بفرمایید پایین !
+ تاریخ | چهارشنبه سیزدهم شهریور 1392ساعت | 5:55 نویسنده | ka | c0MMent one

2


همون وقتی که رفتم دانشگاه...دختری به اسم فاطمه که میگفت توی خونه فائده صداش میکنن با من آشنا شد...من همیشه دوست داشتم پزشکی بخونم...درسم هم خوب بود ولی نمیدونم چطور شد که سر از حقوق درآوردم !! ...دوران خوبی بود دانشگاه..محیط جدید...دوستای جدید...ولی من شاد نبودم...حس میکردم اونجا نباید باشم...

یکروز آفتابی که کلاس نداشتیم فائده داشت از دوستانش و حکایتهایی که توی چت و اینترنت براش پیش اومده بود تعریف میکرد...من هیچی از کامپیوتر نمیدونستم ! خیلی دلم میخواست یاد بگیرم...اون زمان فیس بوک نبود و فقط طبع چت کردن توی یاهو و اینطور چیزا گرم بود...برای من که تا بحال این چیزارو ندیده بودم خیلی تعریفای فائده جالب بود...بهش گفتم: اینهمه میری کافی نت خب یکبار هم منو ببر !

گفت: الان که کلاس نداریم. میخوای الان بریم؟

گفتم: باشه بریم !

با هم رفتیم توی یه کافی نت که مال دوست پسرش بود ! طبقه پایین یه پاساژ بود و درش رو به بیرون باز میشد...اونجا بهم روش آیدی ساختن و چت کردن رو یاد داد...چون جدید بود خوشم اومد...از فرداش رفتم کلاس کامپیوتر و به سرم زد که یه سیستم هم بخرم ! قبل از اون همش کافی نت میرفتم .

یکروز که هوا بارونی بود توی اون دانشگاه شلوغ که بین ساعتها از ازدحام شتر با بارش گم میشد با فائده داشتیم گشت میزدیم توی راهرو دانشگاه که بهم گفت: چه پیشرفتی داری تو دختر ! یکی ازت خوشش اومده !

_کی؟!

_ دوست محسن(دوست پسرش) اسمش مجیده ! گفته شمارشو بهت بدم بهش بزنگی...

یه کاغذ آچهار از کیفش درآورد که پایینش یه شماره موبایل نوشته شده بود و دادش به من.......
+ تاریخ | چهارشنبه سیزدهم شهریور 1392ساعت | 3:3 نویسنده | ka | 3c0MMent

1


تمام بدنم عرق کرده بود...دستام هم همینطور...فکر میکنم آدرنالین بدنم حسابی زده بود بالا...اوه خدا اواخر پاییزه ولی چرا اینقدر گرممه توی این بارونی چرم؟ نمیشه دربیارمش ...هر چی کرم و آرایش به صورتم زده بودم همش داره میریزه با اینهمه عقی که با استرس بوجود اومده...صدای قلبمو دارم میشنوم...پس کی میاد؟!

چقدر منتظر این لحظه بودم...صدای باز شدن در مغازه اومد...خدای من یعنی خودشه؟ سرمو میندازم پایین منو نبینه...زنگ میزنه میگم بیاد....

نمیتونم صحبت کنم...عرقم داره میچکه روی میز..عرق سرده...اگه بخواد دست بده آبروم میره با این دست خیس......

یادش بخیر...یادش به شر ! نمیدونم...بخدا نمیدونم...از کجا شروع شد این قصه؟


اصلا" بذار از اوله اولش بگم........


+ تاریخ | پنجشنبه دهم مرداد 1392ساعت | 23:44 نویسنده | ka | 3c0MMent

شروع

هر جا که نامت بود دلم قرص و در آرامش بود......
+ تاریخ | پنجشنبه دهم مرداد 1392ساعت | 23:40 نویسنده | ka

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 48